اسمان مشکی 7
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

سپهر دستمو کشید باهم روی مبل نشستیم صدای ایفون اومد پدر رفت درو باز کرد چند دقیقه بعد مامانو بابا همراه نیماو نادیا وارد شدن بلند شدیم بعد دستو روبوسی همه نشستیم خواستم برم پیش نیما که سپهر دستشو گذاشت روی شونه ام و من نشوند کنار خودش
سپهر خیلی راحت دستشو گذاشته بود روی شونه هام و با نیما خوش و بش میکرد گاهی هم با من صحبت میکرد
…یادم باشه هفته ای یه بار بیایم اینجا چون به اندازه ی یه هفته جبران میشد وقتی مهربون میشد صورتش خواستنی ترو دلنشین تر میشد منم که از خدا خواسته خودمو انداخته بودم تو بغلش توی بغل سپهر گم شده بودم احساس ارامشیو داشتم که توی زندگیم هیچ وقت حس نکرده بودم تا اونجایی که میتونستم ریه هامو از عطر تنش پر کردم
ثریا جون برای چیدن میز شام بلند شد منم بلند شدم دنبالش برم توی اشپزخونه تا کمکش کنم 
ولی اون منو از اشپزخونه اورد بیرون-عزیزم تو برو بشین پیش سپهر هستی کمکم میکنه
-اِ ثریا جون نکنه نمیخوایین من بیام تو اشپزخونتون؟
دستشو گذاشت روی شونمو منو برد نشوند کنار سپهر-اااا این چه حرفیه عزیزم
-خب پس بزارین کمکتون کنم
بالاخره بعد کلی اصرار رفتم توی اشپزخونه تا سالادو درست کنم…به به سالادی که من درست کنم خوردن داره کلا متبرکه
داشتم خیارارو خورد میکردم که سپهر اومد تو اشپزخونه تیکه خیاری که دستم بود میخواستم خوردش کنمو از دستم قاپیدو خرچ خرچ شروع کرد به خوردن چشم غره ای رفتم-ااااا کوفت بخوری
سپهر بی خیال دستشو اورد سمت ظرف سالاد تا یه تیکه کاهو برداره که زدم پشت دستش-ناخونک ممنوع
-ااا چقدر خسیسی تو فقط یه تیکه کاهو میخواستم
-اره اگه به حرف توی پرخور شکمو گوش کنم که باید برم از اول یه ظرف سالاد دیگه درست کنم
عین این پسرای تخسا دستشو دراز کردو سریع یه مشت کاهو برداشت-سپهررررررررررر
خندیدو کاهوها رو یکی یکی خورد ثریا جون که داشت با لذت به ما دوتا نگاه میکرد گوش سپهرو گرفت-هی اقا پسر شکمو برو بیرون اینقدر دختر گلمو اذیت نکن
سپهر خندیدو دست مامانشو بوسید-چشم میرم بیرون ولی یادتون باشه مامان که نو که اومد به بازار کهنه شد دل ازار
و بعد از اشپزخونه رفت بیرون سالادو درست کردم هستی میزو چید همه مشغول شدن منم کنار سپهر نشستم غذارو با اشتها میخوردم سپهر با تعجب به من نگاه میکرد یعنی چته؟از قحطی فرار کردی؟ با ارنج زد به پهلوم-چته گشنه؟یواش تر
غذا رو نجویده قورت دادم تا جوابشو بدم که ثریا جون به سپهر گفت-سپهر برای آوا غذا بکش..چرا بهش نمیرسی مادر؟؟
سپهر ابروهاشو داد بالا یواش طوری که فقط من بشنوم گفت-اخی بمیرم …بهش نمیرسم عین گاو میخوره
از زیر میز با پاشنه ی کفشم کوبیدم رو پاش که اخش بلند شد سرا برگشت سمت ما ثریا جون-چی شد سپهر مادر؟
چشم غره ای به سپهر رفتم-هیچی ثریا جون از بس که هوله زبونشو به جای غذا گاز گرفت
سپهر یه نگاه تند بم کرد منم لبخند ژکوندی تحویلش دادم-عزیزم چرا نمیخوری؟برات بکشم؟
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم خورشت فسنجونو که میدونستم دوست ندارم خالی کردم روی برنجش
سپهر درمانده به بشقابش نگاه کرد اصلا دلش نمیخواست مامانشو ناراحت کنه این ثریا جونم که چقدر فکر میکرد من به فکر سپهرم گوش به زنگ بودم چون میدونستم تلافی میکنه داشتم ظرف ماستو خیارو به بابا میدادم که سپهر ظرف خورشت بادمجونو اورد نزدیک بشقابم خواست برام از اون بادمجونای نفرت انگیز که ازشون برم میومد بزاره که دستشو گرفتم-عزیزم تو که میدونی من به بادمجون حساسیت دارم
خودشو به نشنیدن زدو خواست بریزه روی برنجم که دستشو گرفتمو بادمجونارو مودبانه برگردوندم توی ظرفش و بعد کمی به سمت میز خم شدمو دستمو گذاشتم کنار بشقابم تا به بشقابم دسترسی نداشته باشه و بعد برای خودم سالا ریختمو مشغول شدم سپهرهم به ناچار فسنجونارو به زور دوغ خورد 
وقتی که همه غذاشونو خوردن رفتم توی اشپزخونه تا کمک ثریا جون کنم ولی پدر منو کشید بیرون-محاله من بزارم تو به ظرفا دست بزنی من خودم کمک ثریا میکنم
ثریا جون-اره عزیزم اصلا شما دوتا پاشین برین توی باغ یکم قدم بزنین.. اینجا نشینین
-ثریا جون شما از صبح تا حالا این همه زحمت کشیدید برید یکم بشینید خسته شدید منو سپهر ظرفارو میشوریم
چشای سپهر گرد شد خواست اعتراض کنه که دستاشو گرفتمو بلندش کردم-سپهر جان بلند شو من که نمیتونم تنهایی ظرفارو بشورم
و دست ثریا جون گرفتمو نشوندمش روی مبل کنار مامانم و با سپهر رفتم تو اشپزخونه…اخی فک کنم تا حالا تو عمرش دستش به ظرفم نخورده باشه …اصلا به قیافش نمیخورد از این کارا بلد باشه تازه با دست کشایی که کرده بود توی دستاش خیلی خنده دار شده بود بمیــــرم بچم پوستش لطیفو حساسه
سپهر با حرص ظرفارو اب میکشید و منم سر خوش کنارش ظرفارو کفی میکردمو میدادم دستش…از ظرف شستن متنفر بودم ولی کنار سپهر…یه لحظه انگار یه چیزی به ذهن رسید چون یهو قبل از اینکه من کاری کنم کاسه ی ماستیو که توش پر اب چربی بود رو خالی کرد روی لباسم فکر کنم جیگرش خنک شد چون قهقه ای زد اومدم تلافی کنم که دستمو گرفت بشقاب هم از دستم ول شدو افتاد زمین و با صدای بدی به هزار تیکه تبدیل شد ثریا جونو مامانم با نگرانی اومدن توی اشپزخونه
ثریا جون-ای وای آوا مادر چیزیت که نشد؟؟
سپهر-ای مامان یکمم به فکر من باش
ثریا جون توجهی نکردو رو کرد به من-آوا جون عزیزم بیا بیرون سپهر خودش خورده شیشه هارو جمع میکنه 
یه لبخند کذایی تحویل سپهر دادمو پشتمو کردم بهش چون کفش پام بود راحت قدم برداشتم،داشتم میرفتم بیرون که سپهر یه اخ کوچولو گفت برگشتم دیدم دستشو بریده و بدجور خون میومد عین این شوهر ندیده ها پریدم سمتشو دستشو گرفتم-وای
یه کوپه دستمال پیچوندم دور انگشتش سپهر با تعجب به من نگاه میکرد حتما با خودش میگفت این ضعیفه هم تعادل روانی نداره نه به اون موقع نه به حالا از اشپزخونه کشیدمش بیرون اونم با تعجب دنبالم اومد رفتیم توی دستشویی و دستشو گرفتم زیر اب-می سوزه؟
همین جور که به من خیره خیره نگاه میکرد گفت-نه
از جعبه ی بهداشتی توی دستشویی باندو چسب اوردم دستشو بستم-اگه زخمت اذیتت میکنه بریم بیمارستان
سرشو به علامت نه انداخت بالا برگشتم توی اشپزخونه تا خورده شیشه هارو جمع کنم ولی پدر نزاشتو خودش جمعشون کرد از اشپزخونه اومدم بیرون نشستم کنار سپهر نیما در حالی که میخندید رو کرد به من-ببینم آوا هنوزم یاد نگرفتی چجوری ظرف بشوری؟
-ااا نیمااااا؟؟؟
نادیا خندید-خب مگه دروغ میگه نیما تازه همه جونتو خیس کردی
نگاه کردم دست گل اقا سپهر بودن دیگه سپهر با لذت خندید-نچ نچ نیما تو هم به زن ذلیلی من پی بردی تو این مدت کارم شده ظرف شستن
مامانم-ااا آوا سپهر راست میگه؟؟
با ارنج سقلمه ای به سپهر که داشت میخندید زدم-نخیر دروغ میگه ایشون اصلا دست به ظرفم نمیزنن تا یه وقت پوست لطیفشون خراب نشهههه…بلــــــــه
اصلا سپهر تو این مدت با من غذا نخورده بود که بخواد ظرف بشوره
هستی-آوا بیا یه لباس بهت بدم بپوشی
بلند شدم-نه لازم نیس خودم یه شلوار دارم
رفتم بالا تو اتاق سپهر دامن خیسمو با شلوار جین مشکی لوله تفنگیم عوض کردمو برگشتم پایین
دیر وقت بود که مامان اینا رفتن وقتی ما میخواستیم بریم خاله ثریا و پدر خیلی اصرار کردن که شبو بمونیم ولی دوتامون شرکتو بهونه کردیم و رفتیم خونه
**
-جانم؟
صدای مهناز پیچید تو گوشی-جوووووون فدا اون صداتتتتت عجقمممم
خندیدم-سیلاااااااممم چیطووووووووری؟
-مثل پلو تو دوررررری
-مهناز هوار تو سر شده شد یه بار بزنگی عین بچه ی ادم با هم بحرفیم
-گم بابا!لیاقت نداری
-بابا با لیاااااااقتتتتت … بنال زرتو
-مدارک عزیزم مدارکتو
-کوفتو مدارکتو…مدارکمو چی؟
-چه میدونم دانشگاه مدارک تحصیلی و سابقه کار چه میدونم چی شده رو میخوان
-اوکی آندرستندددد
-اینگیلیشت تو پاچممم
-تو پاچم نه بگو تو سُمم 
-خاکا به سر من که زنگ زدم به تو لطفی در حقت کنم تو هم که…خوب دیگه زیادی بهت لطف کردم برو بمیر…باااای
-کوفتو بای…خداحافظ
گوشیو قطع کردم و دور زدم سمت شرکت چون پرونده ها و مدارکم اونجا بودساعت ۷ بود ولی میدونستم سپهر مونده بود شرکت تاکارای عقب افتاده رو انجام بده
وارد شرکت شدم همه رفته بودن رفتم سمت اتاق سپهر درو اتاقو که باز کردم از چیزی که دیدم شوکه شدمو سر جام خشک شدم…سپهر روی مبل چرم نسکافه ای اتاقش لم داده بودو یه دختره تو بغل سپهر لمیده بود…مطمئن بودم هاله بود…سپهر لباش رو گلوی دختره بود…متوجه حضور من شدن هر دوتاشون از جا پریدن…سکوتی سنگین بر قرار شده بود من به اون دوتا و اونا به من خیره شده بودن هاله حتی جذاب تر از عکسش بود طوری که در نگاه اول محوش می شدی چشاش از سیاهی برق میزد دماغش کوچیک اما عقابی بود و از زیبایش کم نمیکرد بلگه جذاب ترشم میکرد…بالاخره سپهر سکوتو شکست-اینجا چیکار میکنی؟
پوزخندی زدم-اومدم تا شاهد عشق بازی شوهرمو معشوقش باشم
هاله تکونی به خودش داد-ایشون همون خانوم خوشگلتن…اره؟ بعد با بغض ادامه داد-خیلی پستی سپهر…خیلی …فکر کردی نفهمیدم ازدواج کردی؟من میدونستم اما منتظر بودم تا خودتت بهم بگی
از بغل سپهر اومد بیرون اشکاش سرازیر شدن شالو مانتوشو پوشید سپهر بلند شد-هاله..هاله عزیزم صب کن…
هاله داد زد-خفه شو پست فطرررررررت
تنه ای به من زدو از اتاق و سپس از شرکت رفت بیرون
سپهر با چشای خونیش تو چشام خیره شد و داد زد-اینجا چه غلطی میکنــــــــــــــی؟؟
با کینه و نفرت تو چشاش نگاه کردم-کثافت لجن…مدارکمو بده
با خشم رفت سمت میزش بعد از کمی جستو جو پروندمو در اورد همراه با اون چند پرونده دیگه و کلی کاغذ از کشوش افتاد بیرونو پخش زمین شد پرونده رو پرت کرد روی میز-حالا از جلو چشام گم شووو
پرونده و مدارکمو برداشتم با تموم نفرتی که تو وجودم احساس میکردم جلوی پاش تف کردمو از شرکت زدم بیرون چند لحظه بعد توی ماشینم نشسته بودم…با قلبی پر از نفرت…له شدن قلبمو احساس میکردم …چونم میلرزید…دستام یخ یخ بود…نفسام به سختی در میومد…به هق هق افتاده بودم…اون صحنه مدام جلوی چشام میومدو دیوونم میکرد…با مشت به فرمان میکوبیدمو فحش میدادم…به خودم فحش میدادم…نمیدونم چقدر وقت بود که توی ماشین نشسته بودمو هق هق میکردم…به پاهای بی جونم حرکتی دادم…ماشینو روشن کردم…نمیتونستم درست ببینم…ماشینا ادما همه تار بودن…مثه این بود که با چشای بسته دارم رانندگی میکنم…ماشینی جلوم پیچید تو ثانیه ی اخر پامو روی ترمز گذاشتم…سرم محکم خورد تو شیشه…از درد ناله ای کردم…کسی به شیشه ی ماشی میکوبید…در ماشینو باز کردم مردی با عصبانیت داد میکشید…سرم گیج میرفتو نمی فهمیدم چی داره میگه…بعد اینکه حسابی داد کشید اروم شدو متوجه حالت من شد-ابجی شما اگه حالت خوب نیس چرا پشت ماشین می شینی؟؟زدی ماشینمو داغون کردی 
کم کم دورم شلوغ شد هر کی یه چیزی میگفتو منم نمیدونستم باید چیکار کنم فقط دستمو بردم سمت کیفم گوشیمو در اوردم به مهناز زنگ زدم تا گوشیو برداشت فقط ادرسو دادمو اونم تا ده دقیقه بعد پیداش شد-چی کار کردی با خودت دیوونهههه
خیالم راحت شد سرمو تکیه دادم به صندلی و با اسودگی چشامو بستم
…با احساس درد چشامو باز کردم کمی طول کشید تا موقعیتمو تشخیص بدم توی اتاق خودم بودم لحظه ای بعد صدای مهنازو شنیدم-آوا جون قربونت برم؟
پلکی زدم-مهناز
دستای یخمو تو دستش گرفت-جانم عزیزم؟من اینجام
ناله ای کردم-ساعت چنده؟
-۱۰
-سرم درد میکنههه
-میدونم عزیزم دکتر برات مسکن نوشته الان برات میارم
خواست بره که دستشو گرفتم برگشت سمتم-چی شده عزیزم؟
-به کسی گفتی که من…
پرید وسط حرفم-نه نگفتم چون دیدم تو به من زنگ زدی گفتم شاید نخوایی کسی بدونه
-ممنون
گونمو نوازش کرد-قربونت برم چت شده گلم؟
با یاداوری اتفایی که افتاده بود اهی کشیدم اشکام روی گونم غلتید مهناز از رابطه ی بین منو سپهر خبر داشت با بغض جریانو براش تعریف کردم مهناز دلداریم میداد اما خودشم بغض کرده بود…
-مهناز بابت همه چی ممنون خیلی زحمت کشیدی بهتره دیگه بری خونه نگرانت میشن 
-فدای سرت گلم…این چه حرفیه تازه من تا حالت خوب شه نمیرم
لبخند بی جونی زدم-حال من خوبه مهناز
مهناز نچی کرد-نه میخوام شب پیشت بمونم مامانمم خبر داره حالا بهش زنگ میزنم میگم شب نمیمونم
-نه نه مهناز بیشتر از این نمیخواد زحمت بکشی…به خدا حالم خوبه
هر چی من اصرار کردم مهناز قبول نکردو اون شب کنارم موندو با هر صدای یا تکون من سریع بالای سرم میومد اونشب سپهرهم پیداش نشد…همون بهتر تحمل قیافش برام سخت بود 
*
خونه غرق در سکوت بود
به حرکات عصبی سپهر نگاه میکردم راه میرفتو دوباره راه رفته رو برمی گشت…کلافه نشست روی مبل توی موهاش چنگ زد قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید یه دفغه بلند شد ایستاد دستاشو مشت کرده بود-همش تقصیر تواِ…تقصیر تو عوضی که اون گذاشت رفت
-عوضی خودتیو اون دختره ی هرجایی
وحشتناک فریاد کشید-خفه شووووووو و بعدشم اومد بالای سرمو سیلی خوابوند تو گوشم که گوشم زنگ زد 
دستمو روی جای سیلی گذاشتم و خیره نگاهش کردم بغض سختی تو گلوم گیر کرده بود…سپهر دویاره نشست روی مبل تا حالا بابا هم روم دست بلند نکرده بود حالا سپهر به خودش جرئت داده بود که روی من دست بلند کنه…باید خودمو خالی میکردم رفتم بالای سرشو صداش کردم-سپهر؟
جواب نداد چند بار دیگه صداش کردم تا بالاخره سرشو اورد بالاو با فریاد جواب داد-از جون من چی میخوااااایی؟؟
به تلافی یه سیلی زدم تو گوشش که دستم به زق زق افتاد-هیچی
اخیش خالی شد عقده هام دوباره نشستم روی مبل و تو چشاش زل زدم
سپهر یه دفعه سریع بلند شد زمزه وار گفت-باید برم پیداش کنم….اره باید برم و از خونه زد بیرون
سکوت….سکوت…فقط سکوت….سکوت وحشتناکی که با صدای هق هق های من شکست
چرا رو من دست بلند کرد؟چرا من روش دست بلند کردم؟به کف دستم نگاه کردم…اخ این دستا صورت سپهرو لمس کردن…بوسش کردمو گذاشتم روی قلبم…اخ سپهر…سپهر…زانوهامو تو بغلم جمع کردم و سرمو گذاشتم روی زانوهام…دیگه اشکی نداشتم که بریزم…نمیدونستم ساعت چنده هر چی بود الان هوا تاریک شده بود…حوصله ی اینو که بلند شم برم توی تختمو نداشتم…همونجا چشامو بستمو خوابم برد….
ساعت ۷ بود که بیدار شدم…کمی طول کشید تا یادم بیاد چرا اینجا خوابیدم …با یاد اوری دیشب سریع از جام بلند شدم رفتم سمت اتاق سپهر تا ببینم برگشته یا نه…ولی اتاق سرد و بی روح بود طوری که تنم لرزید…چه جوری میتونستم سر خودمو گرم کنم همش فکرم پیش سپهر بود 
…چهار روز بود که از سپهر خبری نداشتم…سیاوش هم همیسن طور سپهر حتی جواب تلفنای سیاوشو هم نمیداد…تنها کاری که توی این مدت میکردم این بود که برم دانشگاه برم شرکت بیام خونه بخوابم…غرورم نمیزاشت به سپهر زنگ بزنم و ازش خبر بگیرم…ولی دیگه نمیتوستم برای همین تلفنو برداشتم…دستام میلرزید…شمارشو گرفتم اولین بوقو که زد قطع کردم…اه لعنت به این غرور…لعنت…گوشی توی دستم بود که تلفن زنگ زد…به امید اینکه سپهر باشه به شماره نگاه کردم…اهی کشیدم…نیما بود 
-الو؟
-سلام بر خواهر با معرفتو با وفای خودمممممم
بغضم شکست-سلام نیما خوبی؟
-آوا چرا صدات گرفته؟خوبی؟
به دروغ گفتم-خوبم یه کوچولو سرما خوردم
-چرا جوجوی من سرما خورده؟
-اخه چیری جز سرما نبود بخورم
-ای شیطوون شکموو..میدونی چی شده؟
-نه چی شده؟
با اهنگ کفت-میخوام برم خواستگاریش… میخوام برم خواستگارریییی
-ا؟کی؟
-هفته ی دیگه.

با بی حوصلگی خندیدم-ا چقدر عالی پس تا چند وقت دیگه قاطی مرغا میشیا
-اره ببینم آوایی مطمئنی حالت خوبه؟
-اره اره خوبم اگه یکم دیگه با نیما حرف میزدم میفهمید…نیما کاری نداری من باید برم سپهر صدام میکنه
-ها باشه کاری نداری گلم؟
-نه..خداحافظ
-خداحافظ
شکمم به قارو قور افتاد بهش لعنت فرستادم از روزی که سپهر رفته بود درست حسابی غذا نخورده بودم رفتم توی اشپزخونه……برداشتمو خوردم
……
دیگه تو این ده روز به سکوت خونه عادت کرده بودم…سیاوش کارای شرکتو میکرد همه از من سراغ سپهرو میگرفتن منم به هر صورت که میشد اونارو میپیچوندم
داشتم از دانشگاه میومدم که با دیدن کیوسک تلفن یه دفعه زدم رو ترمز ماشین پشت سریم با بوق کشیده از کنارم رد شدو دوتا فحش ابدارم نصیب خودمو جدم کردو اخرشم گفت-زنیکه دیوووووونـــــــــــــه فک کردی ماشن حسابی سوار میشی….
بقیه حرفشو چون دور شد نشنیدم ماشینو تقریبا وسط خیابون پارک کردمو با عجله پیاده شدم دویدم سمت کیوسک
شماره ی سپهرو گرفتم فقط می خواستم صداشو بشنوم..بعد از سه بوق برداشت…نفس نفس میزدم دستمو گذاشتم روی سینم تا نفسامو اروم شه صداش خسته و کرفته بود-الو؟
لبمو گاز کرفتم تا صدام در نیاد دوباره بی حوصله گفت-الو؟
دوباره سکوت کردم چنتا الوی دیگه هم گفتو قطع کرد
اشکام سرازیر شد دوباره زنگ زدم…اینبار یه بار الو گفتو بعد سکوت کرد…و بعدم قطع کرد
سرمو به باجه تکیه دادم
سرمو به شیشه ی باجه ی تلفن تکیه دادم پلکامو به هم فشار دادم….قلبم وجودم به سمت سپهر پر کشید…سپهر…سپهر…کجایی کجایی؟؟
یه دفعه یکی به شیشه ضربه زد سریع چشامو باز کردم پیرزنی با چشم غره گفت-عجب دوره زمونه ای شده…جوونا از کیوسک تلفن حاجت میخوان…دختر جون برو به کارو زندگیت برس اینکارا عاقبت….
با دیدن چشای اشکیم حرفشو خوردو گفت-استغفرا…
از کنارش رد شدم سوار ماشینم شدم
کلیدو انداختم توی در خونه مثل همیشه بی روح بود دیگه به سوتو کوری خونه عادت کرده بودم…با بی حوصلگی کانالا رو عوض کردم…صدای تی وی رو اعصابم بود خاموشش کردمو کنترلو پرت کردم روی میز
…رفتم تو اتاق سپهر روی تختش دراز کشیدمو بالشتشو گرفتم توی بغلم سرمو توی بالشت فرو بردمو بوی سپهرو میداد بوسه ای روش زدم اشکام دونه دونه روی بالشت میریخت… لباسیو که دوست داشتو از کمدش در اوردم چشمامو بستم…چقد این اتاق بدون سپهر سردو بی روح بود لرزم گرفت بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون 
عکساو فیلمای روز عروسیمونو اوردم با دیدنشون دوباره اشکام سرازیر شد همشونو شاید هزار بار بیشتر نگاه کردم…ولی دلتنگیم از بین نرفت…کیلیپیو که با هم توی باغ پر کرده بودیم خیلی دوست داشتم سپهر ژستای فوق العاده قشنگی میگرفت از بین عکسا اونو که سپهر پشتم ایستاده بودو یه دستشو دور کمرم انداخته بودو منم یه دستمو از پشت دور گردنش حلقه کرده بودمو سپهر هم لباشو گداشته بود پشت گردنم خیلی دوست داشتم..چشمامو بستم یاد رقص تانگوی شب عروسیمون افتادم…بهترین رقص عمرم بود هنوزم میتونستم داغی دست سپهرو روی کمرم احساس کنم…اهی کشیدم تلویزیونو خاموش کردم چشمام به علت گریه های زیادم میسوخت پلکامو بهم فشار دادمو خودمو گوشه ای مچاله کردم سرمو به دسته ی مبل تکیه ددمو خوابم برد
تازه از خواب بیدار شده بودم بدنم کوفته شده ود انگار با چوب افتاده باشن به جونم..حسابی ضغف کرده بودم همه جارو تار میدیدم… 
مثله هر روز صبح اول سری به توی اتاق سپهر زدم…بوی عطر سپهر میومد…وای..این سپهر بود که روی تخت خوابیده بود…دستمو گرفتم جلوی دهنم که صدام در نیاد…تو این لحظه یه دفعه سپهر چشماشو باز کردو نگاهش به من افتاد…زیر چشمی نگاهش کردمو اسمشو زیر زمزمه کردم سپهر با نگاهی که توش بیزاری نفرت تاسف خستگی شرمندگی و شاید محبت موج میزد به من خیره شد…همین ه دیدمش برام کافیه برگشتم که برم که دنیا دور سرم چرخید چمام سیاهی رفتو…
چشمامو که باز کردم روی تختم بودم خبری از سپهر نبود دوباره منو تنها گذاشته بود…خدایا دیگه نه…دیگه تحمل دوریشو ندارم به سختی بلند شدم گامو اولو که برداشتم سرم گیج رفت چشمامو چند لحظه بستمو دوباره باز کردم به شدت تشنم بود دوباره با لجبازی به راه افتادم…پله ها به نظرم خیلی زیاد بودن چشمام تار میدیدن نمیدونم پام به چی گیر کرد که باعث شد بیفتم…دستمو به نرده ها گرفتم تا از سقوط کردنم جلوگیری کنم ولی دستام جو نداشتن از پله ها پرت شدم پایین ناله ام بلند شد چشمامو بسمو دیگه هیچی نفهمیدم
پلگای سنگینم به زور باز کردم…همه جا تار بود…نور چراغ مهتابی روی سقف چشمامو میزد…چند بار پلک زدم…تاری دیدم که کم شد تونستم سرمی روکه به دستم وصل بودو ببینم…حدس زدم اینجا باید بیمارستان باشه…اتاق خلوت بود…داشتم سعی میکردم یادم بیاد چجوری و کی منوو رسونده اینجا که در باز شدو پرستار جوونی وارد شد با دیدن چشمای بازم لبخندی زد-بالاخره چشاتو باز کردی خانوم خشگله؟ اومد سرممو چک کرد با صدای گرفته ای که برای خودمم نا اشنا بود گفتم-منو ی اورده اینجا؟
با تعجب نگاهم کرد-خب شوهرت دیگه….چون دید فقط دارم نکاهش میکنم گفت-همون اقای قدبلندو خوش هیکل با چشمو ابروی مشکی…مگه شورتون نبودن
سرمو تکون دادم-چند ساعته اینجام؟
به نرمی لبخندی زد-چند ساغت نه بگو چند روز؟دو روزه اینجایی
با تعجب چشمامو بازو بسته کردم-دو رووووووز؟
-اره عزیزم وقتی اوردنت اینجا حالت اصاا خوب نبود ولی خدارو شکر به نظر میرسه الان حالت بهتره
خواستم ازش سراغ سپهرو بگیرم که در باز شدو سپهر اومد تو…انگار تازه دیده بودمش اصلا یه ادم دیگه شده بود…صورت تکیده…چشمای به گود نشسته…ریش بلندو موهای ژولیده غمگین بهش خیره شدم…فداش شم چی به روز خودش اورده
بغضم گرفت سپهر همین طور که به من خیره شده بود نزدیک شد
چشماش بزرگترو جذاب تر به نظر میرسید پرستار زیر چشمی به سپهر نگاهی کردو از اتاق رفت بیرون
حالاا که میتونستم ببینمش نمیخواستم ببینمش چشمامو بستم صداشو شنیدم-خوبی
چه سوال مسخره ای چشمامو باز نکردم و جوابشو هم ندادم…چند دقیقه سکوت برقرار شدو بعد صدای پاییو سنیدم که دور میشدو بعد صدای بسته شدن در…چشامو باز کردم سپهر رفته بود ولی بوی عطرش تموم اتاقو پر کرده بود…نیم ساعتی بعد سپهر همراه با پرستار اومد
پرستار-بهتری خانومی؟
به سپهر نگاه کردم سرشو انداخت پایین-خوبم…. کی مرخص میشم؟
-خیلی برا مرخص شدن عجله داری یا از ما خسته شدی؟
لبخند زورکی زدمو هیچی نگفتم خودش جواب داد-یکی دو ساعت دیگه
نفسمو دادم بیرون پرستار بعد از چک کردن برد بالای تخت رفت بیرون سپهر نشست روی صندلی کنا تختمو به قطره های سرم خیره شد منم به روبه رو خیره شدم-پیداش کردی؟
فقط جواب داد-نه
دوباره سکوت برقرار شد من با گوشه ی ملحفه ی روم بازی میکردم سپهر به قطره های سرم خیره شده بود سپهر نگاهشو از قطره های سرم برداشتو به من زل زد-چرا با خودت اینکارو کردی؟
اخم کردم نمیخواستم غرورمو بشکنم-چیکار؟
عصبی شد به سرم اشاره کرد-چرا الان باید اینجا باشی
شونه هامو بالا انداختم
-برای من شونه هاتو بالا ننداز
یه لحظه عصبانی شدم با بغض و کینه سرش داد کشیدم-چرا؟از خودت بپرس ده روزه که خبری ازت نیس با بیرحمی منو تنها گذاشتی…اصلا صبر کن بینم تو اینجا چیکار میکنی؟برو بیروون…برو بیروون دیگه نمیخوام ببینمت….برو دنبال هاله جوونت..اونقدر دنبالش بگرد تا بمیری بروووووووووووو
چنگی تو موهاش کشید بلند شدو از اتاق رفت بیرونو درو به هم کوبید
دوباره اشکام سرازیر شد ملحفه رو کشیدم روی سرم پلکامو به هم فشار دادمدسعی کردم بخوابم هر چی گریه کرده بودم کافی بود دیگه از خودمو اشکام حالم به هم میخورد…حتی…حتی از سپهرهم حالم به هم میخورد اون منو با اشکام تنها گذاشته بود….
با صدای پرستار بیدار شدم ملحفه رو کشیدم کنار-خانوم خوشگله مرخص شدی
بلند شدم دستو صورتمو شستمو لباسامو پوشیدم از پرستار سراغ سپهرو گرفتم اونم جواب داد دو ساعتیه ندیدمش
حسابی ضعف داشتم یه دقیقه هم نمیتونستم روی پام وایسم ولی دلم نمیخواست به سپهر زنگ بزنم تا بیاد دنبالم برای همین از بیمارستان که اومدم بیرون یه تاکسی گرفتمو برگشتم خونه
چراغا خاموش بود یه لحظه ترسیدم نکنه سپهر بازم رفته باشه…مهم نیس بره به درک…
رفتم سمت یخچال با غذاهای مونده ی دوروز پیش خودمو سیر کردمو رفتم توی اتاقم تا کمی استراحت کنم
تازه روی تخت دراز کشیده بودم که صدای در خونه اومد…چند لحظه بعد قامت سپهر در میان چارچوب در پدیدار شد با دیدن من نفسشو داد بیرونو دستاشو توی موهاش فرو برد-چرا به من زنگ نزدی بیام دنبالت؟؟
-لزومی ندیدم خودم میتونستم بیام خونه
-چرتو پرت تحویلم نده آوا
-چرتو پرت نیس من نیازی به کمک تو ندارم حالام برو بیرون میخوام بخوابم
با عصبانیت چند قدم برداشت سمتم بعد ایستاد دستاشو مشت کرد خواست چیزی بگه که منصرف شد عقب گرد کردو از اتاقم رفت بیرون
کسلو خسته و بی حال بودم اگه یه حمام میرفتم خوب میشد لباسامو دراوردمو رفتم حموم وانو اب گرم کردمو توش دراز کشیدم…یه ساعتی توی سکوت چشمامو بسته بودمو دراز کشیده بودم که صدای سپهر از پشت دراومد-آوا چیکار میکنی؟خوابت برده؟
تکونی به خودم دادم-نه پوستم به علت اینکه زیاد توی اب مونده بودن چروک شده بود خودمو شستمو حوله رو دور خودم پیچوندمو اومدم بیرون سپهر توی اتاقش روی تخت نشسته بودو منو نگاه میکرد یه لحظه سرم بد جور گیج رفت دستمو گرفتم به دیووار تا نیفتم…اه خاک تو سر من که به خاطر یه احمق خودمو به این وعض دچار کردم…دستای سپهرو ذور بازوم احساس کردم-حالت خوبه؟
چشامو باز کردم-اره
-بزار کمکت کنم
-لازم نکرده خودم میتونم دستمو کشیدم هنوز دو قدم بیشتر جلو نرفته بودم که تعادلمو از دست دادم و اگر سپهر منو نگرفته بود الان افتاده بودم-بزار کمکت کنم لجبازی نکن
زیر بازومو گرفت منو رسوند به اتاقم زیر لب زمزمه کرد-متاسفم
سرمو گرفتم بالاو تو چشاش خیره شدم چشای زیباو جذابش کاملا بی احساس بودن-سپهر هاله دیگه….؟
پرید وسط حرفم-دیگه ازش حرفی نزن…لطفا اگه میشه؟
سرمو تکون دادم-باشه

بعد از اینکه لباسامو پوشیدم رفتم توی اشپزخونه تا بعد از ده روز یه غذای خوشمزه درست کنم سپهر تمام مدت توی اتاقش بود فقط صدای گیتارش میومد…میزو با سلیقه چیدمورفتم توی اتاق سپهر-سپهر ناهار حاضره بیا
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد-اشتها ندارم
کمی این پا اون پا کردمو عقب گرد کردمو رفتم بیرون به میز غذا خیره شدم دیگه منم اشتها نداشتم به زور چند قاشق خوردمو غذارو گذاشتم توی یخچالو میزو جمع کردم رفتم توی اتاقم تا کمی به درسای عقب مونده ی دانشاهم برسم جزوه هامو دور خودم جمع کردم…هنوز صدای گیتار سپهر میومد ولی نمیخوند…به هاله لعنتی فرستادمو اصلا همش تقصیر خودش بود اگه چشماشو نمیبست روی واقعیت این اتفاقا براش نمی افتاد…ولی نه تقصیر سپهر چیه گناهش این بود که عاشق شده بود مثه من …منم عاشق سپهر بودم…این ه گناه نبود…اه این جوری نمیتونم درسمو بخونم فرداهم که امتحان داریم دوباره جزمو باز کردم سعی کردم تمرکز کنم ولی نمیشد…دلم برای سپهر میسوخت کاشکی میشد برم توی اتاقشو سرشو بزارم روی شونم و دلداریش بدم
**********
یه هفته ای از وقتی که سپهر برگشته بود گذشته…همش توی اتاقش بودو گیتار میزدو غذاهم شاید در حد این که خودشو سیر کنه میخورد…امروز جمعس هوم ساعت تازه نهِ…چه زود بیدار شدم چون من همیشه از جمعه هام نهایت استفاده رو میکنمو تا لنگ ظهر لنگم را هواس…دستو صورتمو شستم با حوله صورتمو خشک کردمو اومدم بیرون سرکی به اتاق سپهر کشیدم هنوز خواب بود لباس خوابمو با تاپ و شلوارک جذب مشکی عوض کردم میخواستم خورشت قیمه که غذای مورد علاقه ی سپهر بودو بپذم امیدوار بودم امروز بیاد غذاشو بخوره دست به کار شدم اول برنجو خیسوندم
داشتم به خورشت سر میزدم که صداس بسته شدن در اومد…اه کجا رفت؟نامید روی صندلی نشستم سرمو به دستم تکیه دادم یعنی کجا رفت؟کاشکی برگرده به ساعت نگاه کردم ساعت دوازده بود ممکن بود برای ناهار برگرده
غذا پخته شده بود داشتم سااد درست میکردم که که در خونه باز شدو سپهر اومد بهش سلام کردم اومد تو اشپزخونه-سلام بعد بو کشید-به به عجب بویی میاد من که خیلی گشنمه 
بعد رفت سمت قابلمه درشو برداشتو نگاه کرد-خورشت قیمه؟ بعد رو کرد به من با لبخند محوی به من که ماتو مبهوت نگاش میکردم گفت-تا تو غذارو بکشی من لباسامو عوض کنم 
با شوق بلند شدم میزو اماده کردم بعئ از چند دقیقه با لباس خونه ای اومدو نشست روی صندلی و یه تیکه کاهو گداشت توی دهنش و به من که داشتم غذارو میکشیدک خیره شد…منم بیشتر از همیشه براش غدا کشیمو نشستم روبه روش
خیلی با اشتها میخورد…جیگر که بود جیگرم غدا میخورد داشتم به غذا خوردش نگاه میکردم که سرشو اورد بالا و به من نگاه کرد-چرا نمیخوری غذاتو؟نکنه دست پخت خودتو دوست نداری؟ و لبخند قشنگی زد
سرمو انداختم پایینو مشغول شدم-چرا
-میدونی خورشت قیمه غذای مورد علاقه ی منه
-میدونستم برای همین درست کردم
-تو از کجا میدونی غذای مورد علاقه ی منه
-میدونستم دیگه
شون هاشو انداخت بالاو بشقاب خالی از غذاشو گرفت جلوم-بازم برام میکشی
کم کم داشتم شاخ در می اوردم یهو این همه تغییر کرده بود؟ بشقابو ازش گرفتم-هر وقت کافی شد بگو
-بسه
بشقابو گذاشتم جلوش دیگه حرفی نزد فقط وقتی غذاشو تموم کرد گفت-مرسی و بشقابشو گذاشت توی ظرفشویی
-نوش جون
**************
در کمدمو باز کردم سرمو خاروندم حالا چی بپوشم که مناسب باشه؟ چشمم به کتو شلوار مشکی دیورم افتاد که دایی بهرام برام از ایتالیا اورده بود از جالباسی درش اوردم این خوبه برای امشب سریع پوشیدمشو توی ایینه ی قدی نگاه کردم…چقدر خوش دوخت و شیک بود بودکتش تنگو کوتاه بودو یه تاپ طلایی هم زیر کتم پوشیدم یه کمربند باریک از جنس خود کتشم داشت یه کفش خوشگل طلایی مات هم باهاش ست کردم کمی ارایشم کردمو مانتو شالمو گرفتم دستمو رفتم سمت اتاق سپهر.سپهر جلوی ایینه ایستاده بودو داشت کرواتشو درست میکرد –اماده ای سپهر؟
از ایینه منو نگاه کرد سپس برگشتو منو خیره با نگاه خریدارانه نگاهم کرد-بریم
مانتو شالمو سرم کردمو اومدم بیرون سپهرهم به دنبالم اومد

سپهر کت و شلوار مشکی پوشیده بود با بلوز مشکی و کروات طلایی ورساچی و کفشای ورنی مشکی مجلسی شیک لبخندی اومد روی لبم تیپامون باهم ست بودن
مثل همیشه نه من حرف میزدم نه سپهر دست بدمو ضبظو روشن کردم اهنگ تنهام بیباک و رامین منتظری پخش شد از این اهنگ خیلی خوشم میومد داشتم زیرلب همراه بیباک زمزمه میکردم که احساس کردم حالت چهره ی سپهر عوض شد نمیخواستم دوباره داغ دلش تازه شه برای همین اهنگو عوض کردم
سپهر پیچید توی کوچمونو پیاده شدیم ایفونو زدم بعد چند ثانیه در باز شد نیما پرید جلومو بغلم کردو بعد با سپهر دست داد
مامان از توی اشپزخون بهم سلام کرد رفتم پیششو بوسیدمش مانتو شالمو همونجا توی هال دراوردم تا عرق نکنم چون هوا فوق العاده گرم بود 
رفتم بالا تا یکی از کتابایی که هنوز اینجا بودو بردارم یه سرم به اتاقم بزنم بعدش از نرده ها سر خوردم اومدم پایین-هوووووووووو
نیما و سپهر پایین پله ها ایستاده بودنو داشتن باهم حرف میزدن سپهر که روش به من بود حرفشو خوردو با تعجب به من نگاه کرد نیما روشو برگردوند تا ببینه سپهر به چی نگاه میکنه 
من-داداشی برو اونطرف میخوام بیام پااااایین
نیما با خنده خودشو کشید کنار ولی سپهر با چشای گرد شده گفت-اینچه کاریه میکنی؟
از نرده پریدم پایین-جاده فرعیه
سپهر-جاده فرعی دیگه چه صیغه ایه؟
-همین دیگه به جا اینکه این همه پله رو بیام پایین خو از اینجا سر میخورم پایین
نیما-سپهر هنوز به بچه بازیای آوا عادت نکردی؟ببینم آوا تو از نرده های خونه ی خودتون سر نمیخوری بیایی پایین؟
از نرده های خونمون هم همیشه اینجوری سر میخوردم ولی چون سپهر تا حالا دیده بود اطلاعی نداشت در واقع هیچوقت خونه نبود که ببینه منم برای اینکه ضایع نشه گفتم-نه ولی از این به بعد همین کارو میکنم
سپهر-بچه که نیستی یه وقت میافتی جاییت میشکنه
-نه بابا دیگه تخصص این کاارو گرفتم بعد دوتاشونو زدم کنارو از بینشون ردشدم تا به مامان که داشت گلدون بزرگ کنار سالوو جابه جا میکرد کمک کنم-ااا حمیرا جون چی کار میکنی بزار من کمکت کنم…نادیا تو اینجا بوقی؟
نادیا زبونی برام دراوردو دوباره مشغول صحبت کردن با سپهر شد
نیما-تو دیگه چی میگی جوجه تو که زیر این له میشی
-ایش نیما؟پفک نمکی! بعد پرتغالی به سمتش پرت کردم 
نیما-دِهَ این چه کاری میکنی بچه ادم به بزرگترش پرتغال پرت میکنه؟
بعد پرتغالی برداشت تا به سمتم پرت کنه که سریع لیوان ابی که توی دستای سپهر بودو قاپیدمو پاشیدم توی صورتش نیما دادی زدو پارچ اب روی میزو برداشت منم جیغ کوتاهی کشیدمو رفتم پشت سپهر پناه گرفتم نیما پارچ به دست اومد جلو-اگه راس میگی از اون پشت بیا بیرون ببینم
-هه مگه دیوونم…برو اونور تا بیام بیرون
-هههه زرنگی من تا تورو خیس نکنم نیما نیستم و اومد جلوتر منم سپهرو کشیدم جلوم-اااااااا سپهرررر ببین میخواد با من چیکار کنهههههه
سپهر در حالی که میخندید اروم لباسشو از بین انگشتام کشید بیرون منو کشید جلو-نیما جون قربونت خیسش کن خستگیای این چند وقته منو هم از تنم دراری
نیما پرید جلو پارچو گرفت بالا تا خواست بریزه روی سرم دویدم سمت باباو پشت اون پناه گرفتم-باباییییی ببین ایناروووو دارن بر علیه من توطئه میکنن
اما بابا فقط میخندید نیماهم افتاد دنبال من.منم دیگه نموندمو دویدم توی حیاط نیماهم افتاد دنبالم حالا کی ندو کی بدو نیما با اون لنگای درازش هر لحظه به من نزدیکتر میشد منم خودمو پرت کردم توی خونه درو پشت سرم بستم نیما هی به در میکوبید 
پیروزمندانه کنار بابا روی مبل نشستم-اااااااااخیش
بابا خندیدو دستشو درو گردنم انداختو منو به خودش فشار داد-ای دختر شیطوون…دلم برا شیطونیات تنگ شده بود عزیز بابا..سپهر چیکار میکنی با دختر شیطون ما؟
سپهر با حالت بامزه ای اهی کشید-ای پدرجان دست رو دلم نزارید که خونه
من-اِ؟اینجوریه اقا سپهر؟ما خونه که میرم دیگه
-نه دیگه من با تو نمیام
صدای نیما از پشت در اومد-هووویی دیوونه درو باز کن
-اگه قول بدی بهم اب نپاشی درو روت باز میکنم قول میدی؟
-نکه قول نمیدم
-پس همونجا بمون نیمایی جون تا ابای تو پارچ بخار شن بعد درو روت باز میکنم
-ای بابا باشه اصلا تو زورو قول میدم حالا درو باز کن
-زرنگ خان اول اون پارچو خالی کن
-خالیه
-اره گوشای منم درازو مخملیه…خالی کن زوووود
نیما-ای بابا و پارچو وارونه کرد ابا ریخت 
-اها باریکلااااا این شد در حالی برای فرار اماده بودم درو باز کردم نیما پرید تو و افتاد دنبال من. هنوز دو قدم فرار نکرده بودم که دستشو انداخت دور کمرم و منو برد توی اشپزخونه
دستو پایی زدم-نه نه نیما نکن…نکن لباس ندارم دیگه….نیمای دیوونه
-نچ من باید تورو خیس کنم تا خیست نکنم ول کن نیستم
-نیما جون من.. دیگه لباس ندارم خوووو
-خب موهاتو خیس میکنم و منو کشید سمت طرفشویی و ابو باز کرد سعی کردم خودمو از زیر دستش بکشم بیرون-ااااا کجا؟؟یه درصد فک کن من بزارم تو بری
-نیماااا اون اب نزدیک من شه سوگل پراا
-فعلا خیس کردن تو از همه چی مهم تره 
ادای گریه کردنو در اوردم چشامو گرد کردمو مظلومانه گفتم-داداشـــــــی گناه دالمااا
نیما سرشو کج کردو به من خیره شد بعد یه نیشگون محکم از لپم گرفت-من چند بار به تو بگم برا من اینارو نکن نیمزاری به کارمون برسیم بچه جوون
خودمو بیشتر لوس کردم-داداشی اخه چطور دلت میاااد؟؟
-ای بابا باشه خیست نمیکنم این قیافه رو به خودت نگیر غم عالم ریخت تو دلم
خندیدمو گونشو ماچ کردم نیما ولم کردو رفت تا به خودش برسه منم به دنبالش از اشپزخونه اومدم بیرونو روی مبل کنار سپهر ولو شدم-دشمن ظالمو شکست دادم هورررررررا
مامان بزرگ با عمه پوری اینا اومدن حدودا ساعت ۶ بود که همه سوار شدیمو راه افتادیم سمت خونه ی زادافشار(سوگل)نیما که حتی از روز خواستگاری بیشتر ذوق داشت امشبم که شب مهربرون بود
جمیعن وارد خونشون شدیم سوگلو برادر بزرگش و خانومو اقای زادافشار و پدربزگ و مادربزرگش دم در منتظر ما ایستاده بودن نیما سبد بزرگو شیک گلو به سوگل داد سوگل هم با لبخند پنهانی سبدو گرفتو تشکر کرد بعد از احوال پرسیاو تعارفاتو غیره همگی نشستیم نیماو سوگل هم روبه روی هم نشسته بودن و زیرکی همدیگه رو نکاه میکردن این داداش ماهم بد جور تریپ لاو برداشته ها…
بعد از تایین مهریه و تایین روز نامزدی و… کمی حرفای متفرقه هم زده شدو بعدشم نخود نخود هر که رود خانه ی خود
وقتی رسیدیم خونه روی مبل ولو شدم و اولین کاری که کردم کفشامو دراوردم-اخیش مردم با این کفشاااا انگار پام تو دهن سگ بود
سپهر-مگه مجبوری این کفشای پاشنه دوازده سانتیو بپوشی
در حالی پای تاول زدمو میمالیدم گفتم-خب اخه قدم خیلی کوتاهه دوست ندارم
-ولی هیکلت خیلی خوبه
-اره ولی…
پرید وسط حرفم-خب تو اگه قدت بلند بود میشدی نی قلیون
اخم ساختگی کردم-اااا سپهر درمورد قد من اظهار نظر نکن قد خودمه فقط خودم حق اظهار نظر دارم اوکی؟
خندید زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم و رفت توی اتاقش منم که فقط لباسامو دراوردمو شیرجه رفتم توی تخت اخیش هیچی بهتر از خواب نیس تو دنیا
************** -آوا آوا بلندشو…
هومی گفتمو غلتی زدم دوباره همون صدا…اه کیه نمیزاره من راحت بخوابم-آوااااااا
از ترس پریدم صورت خندون سپهرو بالای سرم دیدم-چی شده؟اتفاقی افتاده؟
سپهر درحالی که میخندید گفت-دختر تو مگه دانشگاه نداری؟
دست بردمو ساعت گوشیمو نگاه کردم-وااای بدبخت شددمممم……
سپهرو زدم کنارو پریدم توی دستشویی دستو صورتمو شستمو اومدم بیرون مانتوی سرمه ای و شلوار جین سرمه ای پوشیدم کتونی های سفیدو کیف سفیدم رو هم گذاشتم دم در سپهر توی اشپزخونه نشسته بودو داشت صبحونه میخورد وقت صبحونه خوردن نداشتم چایی برای خودم ریختمو داغ داغ سر کشیدم-وای وای سوختم
سپهر درحالی که به کارای من میخندید گفت-چته یواش تر بابا
لیوان چایو گذاشتم روی میز-من رفتم خداحافظ
داشتم میرفتم از اشپزخونه بیرون که سپهر دستمو گرفت-کجا؟اول بشین درست صبحونتو بخور بعد برو
سعی کردم دستموو بکشم بیرون-نهههه دیرم شده غیبت میخورم
به زور منو کشیدو روی صندلی نشوند-اول میشینی صبحونتو میخوری چون تا صبحونتو نخوری نمیزارم بری
پووفی

نظرات شما عزیزان:

ماریا
ساعت20:42---26 مرداد 1393
وب منم درباره ی رمانه خوشحال میشم به وبم بیای و نظر بدی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط بارانــــ